شخص با ایمانی بود ، عادت داشت که هر زمانی که پشت فرمون ماشین می شینه ، اول بسم الله می گفت ، بعد ماشین رو روشن می کرد .....
میگوید : یک شب در حال رانندگی توی بیابان ، اون هم توی سراشیبی بودم ...
او را صدا کرد ....
گفت : این کیسه ی پول ( را که چند درهم در آن بود) را به فقراء صدقه بده ...
کیسه را گرفت تا به امر ایشان عمل کند که شنید ....
او با خود می گوید: