مشغول ترانه خوندن و نواختن با آلات موسیقی بود ، صداش اونقدر بلند بود که بیرون خونه هم شنیده میشد.
زنی از خونه اومد بیرون که آشغالها رو بذاره بیرون ، دید یه شخصی اومد جلو
گفت : ببخشید صاحب خونه ، آزاد است یا بنده
گفتم : منظورتون چیه !!! معلومه که آزاده و بنده نیست .
گفت : راست میگی ؛ اگه بنده بود از مولای خودش اطاعت می کرد . اینو گفت و رفت.....
منم دیگه چیزی نگفتم و رفتم توی خونه .
گفت : چرا دیر امدی توی خونه !؟
گفتم : یه آقایی که ظاهرا آدم متدینی بود به من گفت : صاحب خونه آزاده یا بنده ؟ منم گفتم : آزاده و اونم گفت: راست می گی اگه بنده بود از مولاش ، اطاعت میکرد ؛ بعدش هم دیگه چیزی نگفت و رفت .... منم اومدم داخل خونه.
مرد به این کلمات فکر کرد به خصوص این یک جمله : اگه بنده بود از مولاش اطاعت می کرد، یکهو از جاش بلند شد و بدون اینکه دمپائی بپوشه دوید طرف اون آقا و موقعی که بهش رسید ، دید که او :
سید و مولای ما , امام کاظم علیه السلام است.
گفت : آقا ببخشید ، اشتباه کردم ، دیگه تکرار نمی کنم و همونجا به دست مولای عالم امام کاظم علیه السلام توبه کرد و از اون روز به بعد دیگه دمپائی نپوشید تا که از زاهدان و عابدان و عارفان زمان خودش شد و رحلت کرد فرحمة الله علیه
اسم این مرد ، ( بِشر ) بود و بعد از اون قضیه ، دمپائی نپوشید تا رحلت کرد ، به همین دلیل صداش می زدند : بشر حافی
انسان هر لحظه در معرض تغییر است لذا باید از خدای سبحان ، تغییر به حالتی خوب را طلب کنیم .
این دعا رو آروم ، آروم تو دلت بگو :
أَللَّهُمَّ غَیِّر سُوءَ حَالِنَابِحُسنِ حَالِکَ : بارالها ! حالِ بدِ ما را به حالِ نیکویت تغییر ده .
اللهم آمین.....
منبع: قصص الأبرار ، الشهید مرتضی المطهری ، صفحه ی ۶۸ ،۶۹ ، قصه ی ۴۲