در یکى از روزها که حضرت زهرا براى فرزندانش نان تازه آماده کرده بود، نتوانست بدون پدر از آن استفاده نماید....
به نزد پدر رفت و گفت:
پدرجان! قرص نانى را که مى بینید براى غذاى فرزندانم آماده کردم، اما دلم آرام نگرفت، ناچار آن را در خط جبهه خدمت شما آوردم.
حضرت امیر علیه السلام باغى داشتند که آن را فروخته و همه پولها را بین فقراء تهیدستان مدینه تقسیم کرد.....
وقتى که به منزل بازگشت، فاطمه علیها السلام از ایشان پرسید؟ یا على! پس غذاى امروز ما چه شد؟
حضرت امیر علیه السلام براى تهیه غذا از منزل خارج شد، اما...
ادب و ایثار حضرت فاطمه علیها السلام به حدى بود که گرسنگى خود و فرزندانش را از على علیه السلام پنهان مى کرد و از شوهرش تقاضایى نمى کرد تا شاید نتواند آن را بر آورده کند...
روزى رسول خدا (صلى الله علیه وآله) از دخترش پرسید: فاطمه جان! چرا رنگ رخسارت پریده است؟
روزی پیامبر ، ابوذر غفاری را برای کاری به خانه حضرت علی فرستاد ....
ابوذر می گوید که زمانی که وارد شدم ، دیدم که آسیاب دستی بدون اینکه کسی آن را بچرخاند ، می چرخد ؛ تعجب کردم....
رفتم و قضیه را برای رسول اکرم صلی الله علیه و اله تعریف کردم که ایشان فرمود:
