یکی از افراد که از زاهدهای زمان خود محسوب می شد از خانه خارج شد ، دید که شخصی از سادات بر دو نفر تکیه زده و در هوای گرم در حال رفتن به سمت مزرعه ی خود است تا به مزرعه ی خود برسد در حالی که این سید بزرگ از شدت گرما به شدت در حال عرق کردن بود.
با همراهانش نشسته بود و جلوشون انگور بود . فقیری گفت : کمکم کنید . بزرگ مجلس یه خوشه انگور برداشت و داد به فقیر .
فقیر گفت : انگور نمی خوام ، ای کاش پول به من بدید .
بزرگ مجلس که انگور به او داد گفت : خدا به زندگیت وسعت بده .
فقیر رفت ولی بعدا پشیمان شد و گفت : انگور رو بدید ولی ان شخص انگور را به او نداد و براش دعا کرد که خدا به زندگیت وسعت بده.