خیلی می آمد مجلس درس و در بحث ها شرکت می کرد ولی یه مدت کلا پیداش نشد تا اینکه غیبتش طولانی شد و نشست خونشون و شروع کرد به عبادت و ذکر و ورد گفتن و یاد خدا بودن
قرار بود فردا بریم مهمونی خونه ی عمه ام ، فردا که شد رفتیم اونجا ولی زمانی که رسیدیم ، دیدم که عمه و دائیم که زن و شوهر هستند ، دارن تو اتاق نمازشونو می خونن ،
نامه ای نوشتم ، عریض و طویل ، و درخواست کردم که یک نصیحتی برای من بنویسید . نامه را ارسال کردم و بعد از مدتی پاسخ را دریافت کردم . با شوق و ذوق آن را خواندم ، دیدم یک جمله نوشته :